درینا درینا ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره
سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

مادرانه....به توان دو

حرفهای به جامانده - برگ پنجم

....  روزهای بعد از اومدنت پر از شیرینی بود ، اما نمی دونم چرا از یه جهاتی خیلی خیلی اذیت می شدم الان به هر کی می رسم میگم من افسردگی بعد از زایمان گرفته بودم که واقعاً هم همینطور بود نمی دونم چی بگم هم روزای قشنگی بود هم از یه جهاتی سخت نمی خوام در مورد سختش چیزی بگم نه برای اینکه دلم نخواد از خاطرات تلخ برات بنویسم نه بالاخره تلخی هم قسمتی از زندگیه به خاطر اینکه تلخی های اونروزها شاید کمی به خاطر بی تجربگی من، کمی به خاطر تغییرات هورمونی و فیزیکی و حتی شاید کمی هم به خاطر شرایط آب و هوایی که همش سرد بود و ابری بود .... هر چی بود گذشت خدا رو شکر به خیر گذشت . 4 ماهت که کامل شده بود اثاث کشی کردیم به یه خونه جدید خیلی خونه جدید ر...
10 مهر 1391

به بهانه یک ساله شدنت .....

انقدر فکر کردن به تو و کارهای بامزت و آینده ات و تمام مسائل مربوط بهت برام مهم و وفت گیره که کمتر فرصت  می کنم وبلاگت رو بروز کنم نمی دونم چرا هر وقت می خوام برات یه پست جدید بذارم ترجیح می دم به جاش عکسات و نگاه کنم و لذت ببرم  . اما چون دلم می خواد تو آینده یه آرشیو کامل از خاطراتت داشته باشی تمام تلاشم رو می کنم تا جایی که میشه به روزش کنم . با خودم فکر کردم به امید خدا 10 روز دیگه 1 ساله می شی و من هنوز خاطرات به دنیا اومدنت رو کامل نکردم ، دست به کار شدم چند تا پست در مورد روزها و ماههای اول بعد از تولد و روز تولدت گذاشتم البته هنوز موضوع سفرهای درینا خانوم کامل نشده که اونو چون باید با جزئیات و عکسای...
10 مهر 1391

روز شمار تا تولد یکسالگی عشقم

از روز دوشنبه کلی برنامه ریزی کرده بودم که کارهای نظافت کلی خونه رو که یه جور خونه تکونیه سه شنبه و چهارشنبه که تعطیله به همراه بابایی که قول داده بود کمک می کنه انجام بدیم ،‌اما چی بگم که برنامه ریزیم به درد خودم می خورد چون هیچ چیز اونطوری که فکر می کردم پیش نرفت.....   ......یک کم خرید کردیم و سه شنبه ساعت ٨ شب رسیدیم خونه قرار بود مامان بزرگ سوسن اینا بیان خونمون . وسط راه عمه الناز زنگ زد و گفت مامان تازه از شمال برگشته خسته اس ما فردا که تعطیله میایم منم گفتم باشه هر طور که راحتین با خودم گفتم غریبه که نیستن حالا اگر وسط کارم بود و خونه هم به هم ریخته بود اشکال نداره . می خواستم یواش یواش شروع کنم به مرتب کردن خونه که...
10 مهر 1391

تلاش بی وقفه ما برای تولد دختر یکی یدونمون....

یادته بهت گفتم هیچ چیز طبق برنامه ریزی پیش نرفت و کارام مونده اونروز خیلی کلافه بودم اما خدا رو شکر پنجشنبه و جمعه تونستیم تا اندازه ای کارها رو پیش ببریم .... ....پنجشنبه ظهر با بابایی اومدیم دنبالت و با هم رفتیم خونه و بابایی مشغول آماده کردن پیتزا شد شاید برات سوال بشه باز هم پیتزا آره دیگه دخترم بابایی عزمش رو جزم کرده بود که یه پیتزای خوشمزه درست کنه و تجربیات دفعه قبلش رو اعمال کرد و واقعاً خیلی خوشمزه شد که البته به هزار ترفند به شما چیز دیگه ای برای خوردن دادیم . بعد از ناهار که ساعت ٥ بعد از ظهر آماده شده بود بابایی گفت یه استراحت کوچیک بکنیم و بعد کارا رو شروع کنیم . هر کاری کردم شما نخوابیدی و در همین گیر و دار مرتب استرسم برا...
10 مهر 1391

میان مادرانگی و دخترانگی ....

دیروز روز عجیبی بود بین مادرانگی و دخترانگیم دست و پا می زدم.  تصور کنید خسته از یک روز کاری با ذهنی پر از مشغله و درگیر، فقظ ٤ روز مونده به تولد دختر یکی یدونتون با یه عالمه کار که فقط باید خودتون انجامش بدین و با یه لیست بلند بالا از برنامه ریزی ای که کردین و از همه مهمتر با یه دل پر از استرس و ذهن پرسشگری که مدام می پرسه آیا از پسش برمیام یا نه ؟ از محل کار می رسید خونه مادرتون که دخترتون رو بردارید و برین دنبال مشغله ها و زندگیتون . مثل همیشه می خواید همون جلوی در با مادرتون یه احوالپرسی سریع انجام بدید و بعد یه قربون صدقه طولانی مدت هم نثار دخترتون بکنید که می بینید مادر رنگ&nb...
10 مهر 1391

یه اتفاق خوب به خاطر محبت خاله مهربون ....

عزیز دلم خیلی خیلی خوشحالم امروز اولین هدیه تولد زندگیت رو از خاله فاطمه مهربون و باران جون گرفتی من که خیلی سورپریز شدم خیلی عالی بود امیدوارم وقتی بزرگتر شدین با باران دوستای خوبی برای هم بشین و تا تولد 120 سالگیش محبتش رو جبران کنی این هم عکسای هدیه ات ....     ...
10 مهر 1391

روزت مبارک عشقم ....

میشه اسم پاکتو                       رو دل خدا نوشت میشه با تو پر کشید                      توی راه سرنوشت میشه با عطر تنت                     تا خود خدا رسید میشه چشم نازتو                     رو تن گلها کشید عزیز دلم پا...
10 مهر 1391

امروز و یه عالمه حرف و اتفاق

دختر عزیزم تولدت مبارک عشق مامان هنوز باورم نمی شه هنوز بعد از یکسال باورم نمیشه که خدا انقدر دوستم داشته که فرشته ای مثل تو رو بهم داده . دلم می خواست امروز پیشت بودم اما نشد صبج وقتی ازت جدا می شدم خواب بودی می خواستم بیدارت کنم و بگم مامانی من و شما پارسال یه همچین موقعی هنوز از هم جدا نشده بودیم ،اما انقدر ناز خوابیده بودی که دلم نیومد . می خواستم ساعت ٩:٤٠ دقیقه پیشت باشم تا باهات از یه خاطره مشترک حرف بزنم خاطره ای که مخصوص ما دو تاس و فقط و فقط ما دو تا اونجا بودیم . وای خدا جون چه کیفی داره یه دختر ناز داشته باشی که باهاشم یه خاطره مشترک دوتایی داشته باشی خدایا تا آخر دنیا شکرت ... شاید بهتر بود یه تولد سه نفره می گرفتیم شاید ای...
10 مهر 1391

تولد درینای دردونه

حال و روزی که چهارشنبه داشتم اصلاً قابل توصیف نیست . تو محل کارم اصلاً تمرکز نداشتم به سختی نفس می کشیدم و احساس می کردم قلبم درد می کنه خودمم نمی دونستم اینهمه اضطراب و دلشوره برای چیه این اولین باری نبود که تعداد زیادی مهمون داشتم. به خاطر کارهای زیادم شما رو درست و حسابی و یه دل سیر ندیده بودم و فکر می کنم دلتنگی کم دیدنت بود که به قلبم و روحم و جسمم فشار می آورد . چهارشنبه بعد از ساعت کاری رفتیم یه مقدار دیگه خرید کردیم و وقتی رسیدیم خونه شروع کردیم به انجام کارهای باقیمونده . عمه الناز و عمو محمدرضا از بعد ازظهر برده بودنت آتلیه تا بعنوان کادوی تولد ازت عکس بندازن و ساعت ١١ شب برگشتین مامان جون ببین من چه حالی داشتم . بابا و ...
10 مهر 1391

اتفاقات مراسم تولد و حاشیه ها

خدا رو شکر ، به لطف همه اطرافیان و دعای دوستای وبلاگیمون تولد خیلی خیلی خوب بود و به همه خوش گذشت کلی رقص و پایکوبی بود و شلوغ کاری بچه ها که جای همه دوستای من و شما مثل فاطمه جون و باران خوشگل آناهیتا جون و آرمیتای عسل و مرجان جون دختر گلمون و مامان محمد آرشان عزیز که چند روز دیگه به دنیا میاد و مامانا و نی نی های دیگه خیلی خالی بود . آخر شب همه راضی بودن و پاهای منم از درد بی حس شده بودن بس که بدو بدو کرده بودم . اما خیلی خوب بود و با یاد آوری خاطراتش لبخند رو لبام می شینه .خدا رو شکر ..... و اما حاشیه ..... اول اینکه دختر گلم اصلاً اذیت نکردی و بین شلوغی و بچه ها برای خودت کیف می کردی و همش نانای می کردی . دوم اینکه...
10 مهر 1391